پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم