لبریزم از واژه اما بستهست گویا زبانم
حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟
آن که با چاه در این برهه هم آوا مانده
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم