کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم