عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
آنچنان کز رفتن گل خار میماند به جا
از جوانی حسرت بسیار میماند به جا
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
دلبستگىست مادر هر ماتمى كه هست
مىزايد از تعلق ما، هر غمى كه هست
چشمههای خروشان تو را میشناسند
موجهای پریشان تو را میشناسند
افسوس که ایام شریف رمضان رفت
سی عید به یک مرتبه از دست جهان رفت
در هيچ پرده نيست، نباشد نوای تو
عالم پر است از تو و خالیست جای تو
دلِ آگاه ز تن فکر رهايی دارد
از رفيقی که گران است جدايی دارد
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها
اگر وطن به مقام رضا توانی کرد
غبار حادثه را توتیا توانی کرد
از نو شکفت نرگس چشمانتظاریام
گل کرد خارخار شب بیقراریام
صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق نامی برای تو نیست