ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
این لحظهها قیامت عظمای چیستند؟
چون آیههای واقعه هستند و نیستند؟
رفتهست آن حماسۀ خونین ز یادها
دارد زیاد میشود ابنزیادها
تق تق...کلون در...کسی از راه میرسد
از کوچههای خسته و گمراه میرسد
خاک، لبتشنۀ باران فراگیر دعایت
پلک بر هم نزند باد صبا جز به هوایت
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید