بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت