او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
نشان در بینشانیهاست، پس عاشق نشان دارد
شهید عشق هر کس شد مکانی لامکان دارد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید