چیست این چیست که از دشت جنون میجوشد؟
گل به گل، از ردِ این قافله خون میجوشد
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
نفسی به خون جگر زدم، که لبی به مرثیه وا کنم
به ضریحِ گمشده سر نهم، شبِ خویش وقف دعا کنم