به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت