به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
قدم در دفاع از حرم برندارد
سپاھی که تیغ دودَم برندارد
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید