به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
مست از غم توام غم تو فرق میکند
محو توام که عالم تو فرق میکند