به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟