به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
وقت وداع فصل بهاران بگو حسین
در لحظههای بارش باران بگو حسین
شَمَمتُ ریحَکَ مِن مرقدِک، فَجَنَّ مشامی
به کاظمین رسیدم برای عرض سلامی
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید