به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید