به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
دلم تنهاست، ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید