کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید