مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را