پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
چه سفرهای، چه كرمخانهای، چه مهمانی
چه میزبانی و چه روزیِ فراوانی