این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
در ساحل جود خدا باران گرفته
باران نور و رحمت و احسان گرفته
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم