مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
از حریم کعبه آهنگ سفر داریم ما
مقصدی بالاتر از این در نظر داریم ما
ای از شعاع نور تو تابنده آفتاب
باشد ز روی ماه تو شرمنده آفتاب
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بهار آمد و عطری به هر دیار زدند
به جایجای زمین نقشی از بهار زدند
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
آفتابی کز تجلی بیقرینش یافتم
در فلک میجُستم اما در زمینش یافتم
مردم دهند نسبت رویت بر آفتاب
اما ز بخت خود نکند باور آفتاب
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود