مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی