قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت