روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
نشان در بینشانیهاست، پس عاشق نشان دارد
شهید عشق هر کس شد مکانی لامکان دارد
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست