روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
نشان در بینشانیهاست، پس عاشق نشان دارد
شهید عشق هر کس شد مکانی لامکان دارد
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما