غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
ازل برای ابد ملک لایزالش بود
چه فرق میکند آخر، که چند سالش بود