بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی