او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...