او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟