روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان