خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...