روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند