بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده