پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
کیست این آوای کوهستانی داوود با او
هُرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او
لبان ما همه خشکاند و چشمها چه ترند
درون سینۀ من شعرها چه شعلهورند
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند
ای سجود با شكوه، و ای نماز بینظیر
ای ركوع سربلند، و ای قیام سربه زیر
دلتنگی مرا به تماشا گذاشتهست
اشکی که روی گونۀ من پا گذاشتهست
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده