و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
دیگر نبود فرصتِ راز و نیاز هم
حتی شکسته بود دلِ جانماز هم
چنان که دست گدایی شبانه میلرزد
دلم برای تو با هر بهانه میلرزد
میبارد از چشمهایم باران اشکی که نمنم
شد آبشاری پریشان، رودی که پاشیده از هم
نداریم از سر خجلت، زبان عذرخواهی را
کدامین توبه خواهد برد از ما روسیاهی را
خواستم یاری کنم اما در آن غوغا نشد
خواستم من هم بگیرم شال بابا را نشد
ای تا همیشه مطلعالانوار لبخندت
آیینه در آیینه شد تکرار لبخندت
ازل برای ابد ملک لایزالش بود
چه فرق میکند آخر، که چند سالش بود
دستی به پهلو دارد و دستی به دیوار
دادهست تکیه مادر هستی به دیوار