او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت