او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟