او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
خدا قسمت کند با عشق عمری همسفر بودن
شریک روزهای سخت و شبهای خطر بودن