او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم