او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
بُرونِ در بنه اینجا هوای دنیا را
درآ به محفل و برگیر زاد عقبا را
حشمت از سلطان و راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست
هر که راهی در حریم خلوت اسرار داشت
دل برید از ماسوا، سر در کمندِ یار داشت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد