روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد