ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
ای آینهدار پنج معصوم!
در بحر عفاف، دُرّ مکتوم
یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد