ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
محکوم شد زمین به پیمبر نداشتن
مجبور شد به سورۀ کوثر نداشتن
تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است