به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
تابید بر زمین
نوری از آسمان
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی