ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟