سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت