صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید