خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را