گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
وَ قالت بنتُ خَیرِالمُرسَلینا
بِحُزنٍ اُنظُرینا یا مدینا
تو قرآن خواندی و او همزمان زد
زبانم لال هی زخم زبان زد
عقولٌ قاصرٌ عن کُنهِ مَجدِه
وَ اَنعَمنا و فَضَّلنا بِحَمدِه
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
عطش میگفت اِشرِب... گفت حاشا
تماشا کن تماشا کن تماشا
برای خاطر طفلان نیامد
نه، ابری با لب خندان نیامد
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت