لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید