با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت